مجله اینترنتی یستا

رسانه تخصصی اینترنتی یستا

ناگفته‌های شنیدنی از رابطه احمد متوسلیان و محمد بروجردی

تبلیغات بنری

به گزارش سایت جهان نیوز به نقل از روزنامه جوان، با سردار علی اکبر علیزاده، همرزم حاج احمد میتوسلیان به گفت وگو نشستیم. در این گفتگو به فعالیت ها و خدمات حاج احمد در کردستان اشاره شد. بخشی دیگر از خاطرات سردار علیزاده که از نویسندگان پرکار دفاع مقدس نیز می باشد، مربوط به روابط و همراهی حاج احمد میتوسلیان با شهید سردار مهمت بروجردی است. در این شماره به مرور این خاطرات می پردازیم و نگاهی می اندازیم به کتاب هایی که سردار علیزاده درباره برخی از شهدا و شخصیت های حاضر در اقلیم کردستان نوشته است.


جاذبه و جذابیت
حاج احمد میتوسلیان شور و قدرت زیادی داشت. بنابراین بچه ها به آن وابسته هستند. در عین حال جذب مردم شد. خود سارجا نسبت به نیروها بسیار سخاوتمند و مهربان بود. او به ویژه با مردم عادی و مردم بومی منطقه مهربان بود. به دلیل خدماتی که حاج احمد به مردم و منطقه کردستان کرد، وقتی می خواست به جبهه جنوب برود، دیدیم که اهالی محل و پیشمرگان مسلمان کرد چگونه گریه می کردند و نمی خواستند حج قبل از آنها برود. و یا در مورد سربازها اگر یکی از بچه ها مجروح می شد حاج احمد پیگیری می کرد که در بیمارستان ها و درمانگاه ها نسبت به این بچه ها سهل انگاری نشده باشد. در آن زمان هنوز حکومت اسلامی در ولایات مرزی به طور کامل برقرار نشده بود، به همین دلیل گاهی مجروحان مورد غفلت قرار می گرفتند. لذا حاج احمد با شور و اشتیاق خود کاری کرده بود که اصلاً کسی جرات مداوای مجروح را نداشته باشد.

الحج و البروجردی
یکی از زیباترین خاطرات من در اقلیم کردستان به کیفیت ارتباط حاج احمد متوسلیان و شهید بروجردی برمی گردد. برادر بروجردی از همه ما بزرگتر منطقه بود. او مسئولیت ستاد غرب کشور را بر عهده داشت، اما اگر حاج احمد احساس می کرد برای کار در پرونده ای کافی نیست، در مقابل کسی نمی ایستاد. حاج احمد متوسلیان هر وقت مثلاً با ستاد ارتباط داشت و می خواست برای شهید بروجردی پیامی بدهد یا درخواستی داشت، دو برادر دوقلو به نام برادران سرمدی را می فرستاد. و هر بار که یک نفر به مقر می آید. ما هرگز نتوانستیم تفاوت بین این دو ابدی را تشخیص دهیم! همین که شبیه هم بودند کافی است. گاهی که زائر از چیزی گلایه یا گلایه دارد، خودش به ستاد می آید. در این مواقع بچه ها جرات نداشتند جلوی او سبز شوند! می آمد و می گفت با برادر البروجردی کار می کنم و وارد اتاق او می شود. و هیچ کس مانع او نشد. ما هم پشت در منتظر ماندیم تا ببینیم چه می شود. بالاخره هر بار که حاج احمد شاد و خندان از حجره شهید بروجردی خارج می شد همه تعجب می کردیم! چون حاج احمد متوسلیان تقاضای تسهیلات کرد و برای پذیرایی به ستاد آمد، البروجردی توانایی این را نداشت که به او چیزی بدهد، اما چطور با متوسلیان وقتی آرام شد و خندان از اتاقش بیرون رفت، ما را متحیر کرد!

سالگرد تشکیل جلسه ستاد
یک بار حاج احمد و عده ای از نیروهایش به منطقه دوزلی رفتند و به دموکرات هایی که آنجا را پناهگاه خود کرده بودند، حمله کردند. در این جریان به جای اینکه از دره به سمت دیزلی حرکت کند، نیروهایش را از ارتفاعات به آنجا برد. با وجود صخره های مرتفع و سخت و ناهمواری مسیر و همچنین برفی که گاهی به 11 متر می رسید، هیچکس امکان رسیدن به دیزلی را از ارتفاعات تصور نمی کرد، اما حاج احمد این کار را انجام داد و توانست از روی زمین خود را به دیزلی برساند. اما در این جریان تعدادی از نیروهای او از صخره ها لیز خوردند و به ته دره سقوط کردند. این بچه ها در هفت هشت سالگی شهید شدند.

بعد از پایان عملیات داسلی، حاج احمد بسیار عصبانی به جلسه ستاد رهبری غرب آمد. من روز گذشته در این جلسه بودم. شهید البروجردی فرمانده ستاد و جلسه بود. حاج احمد آمد گزارشی از عملیات دزلی ارائه کرد. او از پیشرفت کار و اتفاقات پیش آمده گفت. بعد از کمبود امکانات و پشتیبانی و … گلایه کرد. وی گفت: در این عملیات تعدادی از نیروهایش در دره سقوط کرده و به شهادت رسیدند. سپس با صدای بلند و با احساس خاصی گفت: شما اینجا در کرمانشاه نشسته اید و نمی دانید در منطقه چه خبر است. ما نه ماشین داریم، نه اسلحه و نه درمانگاه. هفت، هشت نفر از بچه های ما در دوسلی شهید شدند، چون شما به ما نرسیدید و… همینطور شکایتش را مطرح کرد. خیلی سخت و خیلی سریع صحبت می کرد.

همه سرمان را پایین انداختیم و چیزی نگفتیم. در پایان سخنان حاج احمد به یاد دارم که شهید البروجردی دست چپ خود را به پشت قطور خود کشید و گفت: برادرم میتوسلیان! انگار ما رهبر شما هستیم! ما باید از شما یک سوال بپرسیم. پس از گفتن این سخنان، برادرم حاج احمد گیج شده بود، انگار به خودش برگشته بود، برخاست و رفت تا شهید بروجردی را ببوسد و از او عذرخواهی کند. رابطه این دو نفر واقعا عجیب بود. گویی طلوعی در سخنان بروجردی بود که می توانست بلافاصله حاج احمد را آرام کند. آن روز به چشم خودم دیدم که شهید البروجردی چگونه توانست حاج احمد را با چند جمله کوتاه تحت تأثیر قرار دهد.

درویش علی
بعد از دفاع مقدس سعی کردم درباره برخی از چهره های ناشناخته و کمتر شناخته شده کردستان کتاب بنویسم. از جمله این چهره ها مرحوم درویش علی از چهره های انقلابی کردستان است که امام و انقلاب اسلامی را بسیار دوست داشت. تحصیلکرده نبود اما بسیار بصیر بود. در پایان جنگ دو تن از پسرانش را به جبهه فرستاد. یکی از آنها در جبهه شهید شد و یک فرزند هفت تا هشت روزه داشت. من با برادر دیگر خانواده (پسر دوم درویش علی) در یک گردان بودم. از او خواستم که برود و خبر شهادت برادرت را به پدر و خانواده اش بدهد. رفت و وقتی به روستای آنها رسید و با پدرش روبرو شد نتوانست خود را کنترل کند و ناگهان اسماعیل گفت: اسماعیل… همه اطرافیانش و پدرش متوجه شدند اسماعیل شهید شده و همه گریه کردند اما درویش علی با قاطعیت پرسید: پس اسماعیل چه شد؟ پسرش گفت: اسماعیل شهید شد. درویش از او پرسید: چرا به اینجا آمدی؟ از جبهه فرار کردی؟ پسرش گفت: نه حاج علیزاده به من مرخصی داده است. پس پدر از او دلیل خواست و چون خودش خواندن و نوشتن نمی دانست، دیگران برگه مرخصی را برای او خواندند و چون مطمئن شد پسرش از جبهه فرار نکرده است، گفت: اگر فرار کرده بودم. از دشمن پس ننگ تو برای من از شهادت اسماعیل بیشتر است… و این را دقیقاً در کتاب «درویش علی» ذکر کردم.

یاد محمد
در پایان کمی از برادرم شهید محمد علیزاده بگویم. در واقع می خواهم این شهید را گرامی بدارم. برادرم محمد متولد 1347 بود و در 30 بهمن 61 در عملیات پیش از سحر به شهادت رسید. امام را دوست داشت و اگر کسى حرفى مى زد که ربطى به امام نداشت، بسیار ناراحت مى شد.

حتی رگ گردنش هم از حسادت ترکیده بود. او کودکی صاف و ساده بود و همیشه سعی می کرد سادگی را در گفتار و رفتار به ویژه در لباس حفظ کند. پدر ما کارگر ساده ای بود و با توجه به خانواده پرجمعیت ما وضعیت مالی چندان خوبی نداشتیم. یادم هست یک بار وقتی پدرم لکه های شلوار محمد را دید، گفت وضعیت ما خیلی خوب نیست، اما نه آنقدر که نتوانم برایت شلوار بخرم.

محمد در پاسخ گفت که حضرت علی (علیه السلام) هم لکه هایی روی لباسش بود و من با این شلوار راحت هستم. در واقع نمی خواست خانواده را بابت کوچکترین هزینه ها مقصر بداند.

کفش‌هایش را زیاد می‌پوشید و وقتی می‌خواست آن‌ها را عوض کند، در سطل زباله فرو رفت. من در سنندج بودم که محمد را به شهادت رساندند. در آخرین نامه خود از من خواست که نماز شب را به او بیاموزم، به او گفتم: تو معلم ما هستی.

همراهانش توضیح دادند که در حین عملیات به کانالی می رسند و قرار است پل یا کنده های زیر بمباران روی کانال بگذارند تا نیروها بتوانند از آن عبور کنند. رهبر آنها می گوید چه کسی برای این کار داوطلب می شود. محمد اولین کسی بود که دستش را بلند کرد و با تعدادی دیگر که در این مأموریت شهید شدند جلو آمدند.

تبلیغات بنری

jahannews به نقل از یستا