مجله اینترنتی یستا

رسانه تخصصی اینترنتی یستا

شهیدی که کسی راضی به بسیجی شدنش نبود

تبلیغات بنری

در این کوچه تنها یک خانه با دیوارهای سنگی سفید، یک در کوچک و چند گلدان بزرگ کاج در جلوی آن وجود دارد. او همانجا روی دیوار در میان ابرها می ایستد و با نگاهی سرزنده تر از هر موجود زنده ای به او خیره می شود. زیر تصویر هم با دست خط او نوشته شده است: «نه دنیا آنقدر زیباست و نه مرگ آنقدر تلخ است که بخواهیم آبرویمان را از دست بدهیم». پدر پیرش به استقبال ما می آید، قدش تا وسط پله ها خم شده است. وقتی وارد می شویم، از در ورودی تا آشپزخانه و پذیرایی، در قاب های مختلف و با لبخند یک عمر می نشینیم. از بدو تولد در سال 1972 تا 19 فروردین 1403 که در حمله هوایی رژیم صهیونیستی به شهر دیرالزور سوریه به شهادت رسید، هر لحظه به پدر و مادرش یادآوری می کرد و روزهایی را که از دست رفته این خانه بوی شهادت می دهد. عطر شهادت از خانواده شهید بهروز وحیدی. اولین شهید مدافع حرم در سال 1403 مصادف با 15 رمضان سالروز ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام؛ به شهادت رسید و پس از سه روز بر دوش کرجی های غمگین در آغوش امام زاده الحسن (علیه السلام) انداخته شد.

تازه داغ


پدر با لهجه غلیظ آذری فارسی را به زبان می آورد و اول به نام بهروز می آید، خون از چشمانش مانند ابر بهاری می چکد، داغ کودکی. خاطرات را که می گویم می گوید: خواهر چی بگم؟ روز بعد به راهش رفت. ما ماندیم و گرما هر لحظه گرمتر می شد. اما نمی دانم در جوانی چه اتفاقی افتاد که ناگهان 180 درجه چرخید. همیشه همراه مادرش درگیر بسیج رفتن بود. یادم هست یک شب که برف بارید ساعت 12 شب از بسیج برگشت. حاج خانم در را برایش باز نکرد و به او گفت هر جا رفتی برگرد. بالاخره با دخالت من در باز شد و بهروز به خانه برگشت.

او مؤمن بود و شخصیت خوبی داشت. او همیشه به دنبال کمک به مردم بود و به کسانی که دستشان به دهانشان نمی رسید کمک می کرد. شبانه روز به دنبال لشکر و بسیج بود. هر سلاح جدیدی که می آمد، می خواست در مورد آن بداند. او عاشق اهل بیت علیهم السلام بود و برای دفاع از شام تلاش می کرد. برای اولین بار با لشکر فاطمیون به عراق، لبنان و سوریه رفت. بالاخره متوجه شدند که او ایرانی است و بالاخره به سپاه قدس پیوست.

این شانزدهمین بار بود که می رفت و 38 ماه در جبهه ماند. زبان عربی را به خوبی یاد گرفت


در مخالفت با شهادتم اصلا راضی نبودم که به سوریه برود. من همیشه با رفتن او مخالف بوده ام.

دفعه قبل انگار یکی به من گفت شهید می شوی. به پسرم گفتم! آخر کی این سه نفر را رها می کنید و می روید؟! شما یک زن و دو فرزند دارید که یکی از آنها هنوز به دنیا نیامده و دیگری هنوز یک ساله نشده است کجا می روید؟! برای همین دفعه قبل نیامد که از من خداحافظی کند. همیشه از زیر قرآن نازل شده است
من این کار را می کردم و پشت سرش آب می ریختم. این بار نیامد، نمی دانم شاید با من قهر کرده بود.

حالا هرجا می روم عکس هایش را در خیابان و مسجد می بینم مثل شمع آب می شوم. بالاخره دیوار نفرتی که تا الان به آن چنگ زده فرو می ریزد و اشک های پدر جاری می شود. راست می گوید؛ در انتهای خیابان فردوسی کرج، جنب پایگاه بسیج شهید صدوقی که بهروز بیش از 6 سال از عمر خود را در آن سپری کرد، حداقل 3 بنر بزرگ با عکس های بهروز نصب شده است. آخرین بار با دوستش برای رفتن به سوریه به فرودگاه رفت. ساک را در فرودگاه رد کردند، اما پاسپورتش تاریخ نداشت و نتوانست برود، پس برگشت و پاسپورت را تهیه کرد و دو روز بعد آن را به درب خانه آوردند. سرانجام در 15 اسفند سال گذشته برای آخرین بار به سوریه رفت. شهادتش در 19 فروردین ساعت 6 صبح اعلام شد و ما از همه چیز خبر نداشتیم.

ساعت 2:30 بعدازظهر دخترم آمد و گفت پدرم از بسیج آمده و گفته بهروز مجروح شده است.

در مورد گواهی به من چیزی نگفتند. حاج خانم رفت پایین و گفت دو تا مرد مشکوک دم در ایستادند. همین که رفتم گفتند: به آقای واحدی تسلیت می گویم، بهروز شهید شد. مثل یک تکه یخ شدم و دیگر توان حرف زدن نداشتم.


روزهای بی تجمل، مادرم بی صدا کنارم می نشیند. نمی دانم مرور این خاطرات با دلش چه می کند؟! نمی دانم چند دقیقه، چند بار، لحظه ای که بهروز به دنیا آمد، لحظه ای که اولین کلمه را گفت و اولین قدم را برداشت، لحظه ای که جلوی او ایستاد و او را پشت در خانه بازداشت کرد. خیلی باحاله که بسیج نریم؟ آه از وقتی خبر شهادت بهروز را شنیدم. اوه، روزها بهتر نمی شوند. آه، از آن لحظه که دکتر مادر از زیبایی پسرش مطلع شد.

پسر خوشگلی که این بار همراهت نکرد کجاست؟ … نقل قول. فارسی صحبت کردن برایش سخت است. به هر حال خودش را جمع و جور کرد و گفت: می دانستم آخرش است و اصلا دلم نمی خواست بسیج بروم. 7-8 سال به مسجد می رفت و نماز می خواند. آخرین باری که برای خداحافظی آمد خواهرش او را بغل کرد و گریه کرد و بهروز هم گریه کرد. از پله ها پایین رفت و دوباره برگشت. گفتم؛ چرا برگشتی؟! گفت: مامان اومدم دستت رو ببوسم. دستم را بوسید و رفت. رفت و برگشت و به من نگاه کرد. می دانستم این خداحافظی با رفتن برای همیشه بهروز فرق می کند. من حتی خوابش را ندیدم. اما خواهرزاده ام خواب دید که بهروز دو سینی بزرگ آورد و روی زمین گذاشت. چادری هم در سینی گذاشت و از او خواست آن را به مادرم بدهد. فردای آن روز به تهران دعوت شدیم و چادری به من هدیه دادند. به گفته مادرش، بهروز می دانست که شهید می شود. بعد از تولد دخترش زهرا، خواهرانش را با هم بیرون می آورد. پس آنها را از کرج نزد امام زاده الحسن علیه السلام برد و در آنجا توسط هزاران نفر دفن شد و در کنار خود به خاک سپرده شد. خواهران اعتراض کردند؛ بهروز چرا امروز ما را آوردی اینجا؟ در قبرستان؟ – اینجا مکان من است.


پدر حرف می زند و می گوید: خواب دید شهید می شود. دو تا سنگ از حرم حضرت زینب در شام آورده بود که من از آنها بی خبر بودم. در آن شبی که بهروز شهید شد، دوستش یکی از سنگ ها را برایم آورد و به من گفت که وصیت کرده است آن را در قبرش بگذارند، نمک نپاشید. پدر دیگری است. پشتش از گرمای پسر خم شده بود. مشکلات نیز تحمل گرما را دشوار می کرد. او مریض است و نمی تواند بایستد. – فرزندم گم شده است. زخم ما تا قیامت وجود دارد. هیچ درمانی وجود ندارد. فقط امیدوارم به زخم ما نمک نمالند. دردش عالیه روزی که بهروز شهید شد، دیدم مهمانان دم در هستند. زنی گفت: ای شهید به خاطر پول رفت. آخر چرا با این حرف ها نمک بر زخم های ما می ریزی؟ مشکل یکی دوتا نیست. بعد از شهادت بهروز، مسئولان به تعداد زیاد به دیدن ما می آیند. از وزیر کشور تا نماینده جدید مجلس، اما هیچ کدام حتی یک بار هم نپرسیدند مشکل شما چیست؟! بهروز مستاجر است. ماهانه 12 میلیون حقوق می گیرد و 6 میلیون اجاره خانه می دهد. تاکنون هیچ مقامی در مورد شرایط خانواده وی سوال نکرده است. تکلیف فرزند متولد نشده ای که پدرش شهید شده چیست؟ اکنون این زن با دو فرزند باید ماهانه 6 میلیون اجاره بها بپردازد. من به خانه نمی آیم. شاید دوست نداشته باشد، نمی توانم او را مجبور کنم.


دیدار با رهبر؛ به خواست پدر شهید همه می آیند. عکس ها و فیلم هایشان را می گیرند و می روند. اما نه ما را می پذیرند و نه حرف ما را. کسی به حرف ما گوش نمی دهد. بهروز رفت و تمام شد. زن و بچه اش چه می شود؟! من انتظار ندارم کسی چیزی به ما بدهد. اما من انتظار دارم اگر مسئولان بیایند حداقل احوال همسر و فرزندش را جویا شوند. وضعیت آنها، اما هنوز کسی نپرسیده است. من درخواستی جز دیدار فرمانده ندارم. من حرفم را به گوش مسئولان می رسانم. شاید رهبر را ببینم و دردم را بگویم و کمی آرام شوم.

تبلیغات بنری

jahannews به نقل از یستا