حق با بنده خدا بود! روز اول که به گروه ما آمد، یکی از بچه ها در سرش فریاد زد: «دکتر اینجاست!» در سد دیز غواصی می کردیم.
من و یکی دو نفر دیگر در یکی دو عملیات شرکت داشته ایم و تجربه داریم. ما مربی شده ایم. لبه آب ایستاده بودیم و بچه های تازه وارد آب می شدند.
در آنجا یکی فریاد زد: دکتر آمده است! هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که یکی از بچه ها شروع به تلو تلو خوردن کرد: اوه، خفه شدم، کمک، کمک. آن شخص پرید، پاهایش را گرفت و او را از آب بیرون کشید. این یکی را هنوز از آب در نیاورده بودند که یکی دیگر دو دل خورد و به آب آمد. مثل ماهی مرده!
مربی شیرجه زد و این شخص را در آغوش گرفت و به لبه آب رساند و دو نفر بازوهای او را گرفتند و او را بالا کشیدند. دکتر جوان با عجله داشت اولین جنگجو را زنده می کرد که صدای دست مرد دیگری را از آب شنید. دکتر کف دستش را روی سینه رزمنده گذاشت.
سینه اش افتاد و بلند شد. ناگهان پاهای رزمنده بالا و پایین شد، از کمر راست شد و روی زمین نشست! به چشمان دکتر خیره شد. مانند چشمه حرکت کنید و در آب شیرجه بزنید. دومی و سومی و… یکی پس از دیگری شیرجه زدند و یکی سرش را از آب بیرون آورد و گفت:
“دکتر جون! برو استراحت کن. وقتی احساس خفگی کردیم بهت خبر میدیم.” بچه ها دست می زدند و می خندیدند. دکتر عرق پیشانی اش را پاک کرد. آنجا متوجه شد که اینجا جایی برای ماندن نیست. لباس هایش را جمع کرد و بیرون رفت.»
منبع: کتاب آدلا هنوز شام نخورده نوشته یاسر سیستان نژاد
jahannews به نقل از یستا
مطالب مرتبط
افغانستان و ایران تفاهمنامه اتصال شبکههای اینترنت امضا کردند
آیا مدارس اصفهان فردا چهارشنبه (۵ دی ۱۴۰۳) تعطیل است؟
خروج نیروهای فرانسوی از جمهوری چاد (یکم دی ۱۴۰۳)