مجله اینترنتی یستا

رسانه تخصصی اینترنتی یستا

حناق نگیری کاکو! – یستا

تبلیغات بنری

به گزارش سایت یستا، احمد محمدی از رزمندگان دوران دفاع مقدس گفت: در سال های اول جنگ قبل از ظهر به آن طرف رودخانه کارون رفته بودیم و سفرمان را تمام کرده بودیم و معده ام شروع به غرش کرد.

دستم رو روی شکمم گذاشتم و رو به بچه ها گفتم: بریم رستوران غم رو از بین ببریم. در خیابان منتظر تاکسی بودیم که یک ماشین شخصی به ما نزدیک شد و زیر پایمان ایستاد. وقتی سرم را خم کردم دیدم یک زوج مسن در ماشین نشسته بودند و به ما خیره شده بودند. تا سرم را تکان دهم و بفهمم چه خبر است، دوستانی که همیشه در صحنه بودند، سوار ماشین می‌شدند و صندلی‌های عقب را می‌گرفتند.

در نتیجه جایی برای نشستن من نبود. دندان های بچه ها تا گوششان باز بود و از شیطنت چشمانشان مشخص بود که به ریش و سبیل من که تازه روییده بود می خندند.

راننده ای رو به من کرد و با لهجه جنوبی گفت: کاکو! بیشتر از همه، در کنار مو. تو مثل پسر منی.» برق از سرم پرید. دهانم به کف خیابان آسفالت چسبیده بود که راننده خودش را جمع کرد و روی صندلی کنارش کمی به من فضا داد.

در حالی که سعی می کردم با کمترین تماس ممکن روی صندلی بنشینم و پاهایم را در شکمم حلقه کنم، راننده دستش را دور گردنم انداخت و به من گفت راحت باش! یعنی نفس سینه ام مثل باد در بادکنک حبس شده بود و نمی توانست بیرون بیاید. فکر کنم سه تای دیگه هم همینطور بودن، صورتشون مثل لباشون از خنده سرخ شده بود.

تقریباً یک قرن طول کشید تا از کارون عبور کنم و به مرکز شهر برسم. با اینکه راننده پیر و سن مادرم بود. اما چنان عرق سردی روی کمرم نشسته بود که احساس می کردم می خواهم آب شوم و بروم روی زمین. انگار روحم اوج گرفته بود. من به اندازه جنگ با ارتش هزار نفری عرق ریختم و چربی سوزاندم و گرسنگی را فراموش کردم.»

منبع: کتاب داستان جنگ در لبخند نوشته خانم الها موسوی

تبلیغات بنری

jahannews به نقل از یستا