به گزارش یستا;
روزنامه ما ایران
فریدون 17 ساله بود که ایران ما تاسیس شد. مدیریت آن بر عهده جهانگیر تفضلی بود. مخاطب خاص خودش را داشت. دو سه مقاله سیاسی نوشتم و بقیه صفحات را به مطالب ادبی اختصاص دادم. ایراننا مثل نان و نمک همیشه در خانه خانواده مشیری حضور داشته است. فریدون آن را می خرد و به خانه می آورد. او مشتری ثابت هشت صفحه آخر روزنامه بود.
جایی که می توانید به ادبیات کشورهای مختلف سفر کنید. بیشتر مطالب، ترجمه آثاری از نویسندگان غیرایرانی بود. از ویکتور هوگو و لامارتین تا آندره مورو. کم کم شعر شاعران ایرانی تا هشت صفحه آخر باز شد. اخیرا امکان بازخوانی اشعار جدیدی از محمد حسین شهریار و فریدون تولی فراهم شده است. کم کم پای مهدی حمیدی شیرازی، ابوالحسن فرضی و نادرپور باز شد.
بی نظیر، اما هر بار با شوق روزنامه را ورق می زد، گویی می خواست در میان مطالب آن آخرین اثر خود را بیابد. این رویای جوانی او بود. او سال هاست که در محافل نیمه خصوصی می نویسد و می خواند. وقت آن رسیده بود که شانس خود را امتحان کند. جست و جو کرد و در میان شعرهایی که سروده بود، روی شعر «فردای ما» انگشت گذاشت.
او کاغذ را با نگرانی از وسط تا کرد و در یک پاکت تمیز به دفتر روزنامه فرستاد. از روزی که شعر ارسال شد تا یک هفته بعد که نوبت به چاپ ستون خوانندگان رسید، فردون کش چندین ماه متوجه آن شد. اما روزی که در راه مدرسه به خانه روزنامه خرید و به خانه آمد، دیگر بند کفشش را نبست. در واقع این شعر او بود که با حروف نسبتاً درشت چاپ شد.
فقط یک هفته بعد، در همان ستون، نامه خطاب به مشیری آمده بود: «آقای فریدون مشیری! شعری که فرستادید در شماره قبل منتشر شد و با استقبال بسیار خوب تحریریه ایران مواجه شد. خوشحال میشویم اگر دوباره شعرهای شما را منتشر کنیم، انگار پای فریدون در سیاره شاعران پایتخت باز شده بود.
عکس کودکی فریدون مشیری
اداره پست و تلگراف
از قدیم الایام اینطور بوده است. به طور کلی افراد در خانواده های حرفه ای به افراد بازاری تبدیل می شوند و در خانواده هایی که زندگی کارمندی دارند پشت میز می نشینند. فریدون هم مشمول این قانون نانوشته بود. پدربزرگش محمود خان مشیر، مدیر امور ارتباطات غرب ایران بود.
پدرش ابراهیم خان مشیری نیز کارمند اداره پست بود. فریدون و جبر با کت و شلوارهای رسمی و یک کیف چرمی مشکی که هر روز با خود به اداره پست می بردند، ماندند. همیشه روی میزش، میان انبوهی از پرونده ها و پوشه ها، کاغذ سفیدی کنارش بود تا اگر بیت یا بیت یا بیتی به ذهنش می رسید، شعری را از دست ندهد. چشمش به مشتری بود و ذهنش به سمت شعر می رفت. دست او نبود. پیشوند نام او در فهرست «میرزا» بود.
یک بار از پدرش پرسید که منظور میرزا در کودکی چیست؟ گفت یعنی کسی که همیشه در حال نوشتن است. فریدون بسیار نوشته است. اما به ترتیب. ساده و فروتن، اما آمیخته با شور و خیال. و غروب که از مطب برمی گردد، گویی نقاب سنگین و سربی را از روی صورتش برداشته است، با خنکی نسیم عصر به خود واقعی خود باز می گردد. دست نوشته هایش را از کیف چرمی مشکی اش بیرون می آورد و راهی روزنامه و دفتر نشر می شد. هیچ سستی وجود نداشت.
به گزارش شاملو: «گم نان اگر می رفت… سه ماه صبح تا غروب می رفت پست و تلگراف، بدون حقوق». آخر ماه سوم حقوقش را یکجا پرداخت کردند. دل در دلش نبود. با این پول می توان بار را از روی دوش رنج کشیده مادرش برداشت. او مریض بود و مشکل قلبی داشت. یک جعبه آب نبات برداشت و به خانه رفت تا خبر خوش را به مادرش بگوید، اما دیگر دیر شده بود. کاش حقوق یکی دو ماه زودتر داده می شد یا مهلتش کمی عقب می افتاد. یک جعبه آب نبات روی زمین پهن شده بود.
آن روز مادر رفته بود. قلبش از تپش ایستاد. فریدون فکر می کرد این خبر خوش قلب مادرش را قوی می کند. این اتفاق نیفتاد. حالا یکی باید زیر بغلش را می گرفت. بقیه حقوقش را صرف امور خیریه کرد. صدقه زنی که برای اولین بار بذر شعر را در دل و جانش کاشت. این غم آغاز شعر بود. قلبش چنان شکسته بود که انگار هرچه قبلا نوشته بود فقط یک تمرین شاعرانه بود.
فریدون مشیری با دو تن از شاعران معاصر خود شهریار و سایه
شب در سیاتل
سال ها از اولین تجربه چاپ آثار او می گذرد. در تمام این سال ها و با تجربه های پرفراز و نشیبش، نامش در میان شاعران نامدار معاصر باقی مانده است. حالا همگان او را برابر اخوان، ابتهاج و شفیع کدکنی به یاد می آورند. ستارگان موسیقی ایران مانند محمدرضا شجریان شعرهای او را برای خلق آثار جدید به امانت می گیرند. رادیو ایران محل پیوند اشعار فریدون با موسیقی است.
سفرهای گاه و بیگاه او به خارج از مرزهای ایران، دوستداران شعر و ادب فارسی را دور خود جمع می کرد. نمی توان در میان جمعی از جوانان حضور یافت و هر بار به اشتیاق آنها برای شنیدن شعر کوچی تن نداد. کوچه به هر جمعیتی که در مقابلش باشد می رسد. یک داستان عاشقانه قدیمی که هرگز تمام نمی شود. همه نسلها را با خود آورده است و گویا روایتی جهانی دارد. او اکنون در میان مهاجران ایرانی مقیم آمریکا است. جایی در سیاتل.
در حالی که سال ها قبل به دلیل اصرار یکی از دوستانش جایگاه خود را از دست داده بود، اکنون به شاعری عجیب در قاره آمریکا تبدیل شده بود. دوستی که تمام آن سال ها با هیجان از زیبایی های غرب صحبت می کرد و قصد داشت هر طور شده آن را همراهی کند، حالا چند شبی میزبان فردون در سیاتل بود. «ریشه در خاک» پاسخی شاعرانه به اصرار رفیق مشیری برای رفتن بود. شعری در مورد مهاجرت و دل شکستگی. حالا در میان صدها ایرانی دلتنگ ریشه هایش را در خاک زمزمه می کرد.
شعری ساده مثل همه اشعار او در پایین ترین لایه هایش احساسات درونی مخاطب را تسخیر کرد و آورد: من در خاک ریشه دوانم/…/اینجا می مانم تا نفسم بماند/من اینجا روی زمین هستم آخرین روز در کوه، چون خورشید/ ترانه پیروزی می خوانم/ و می دانم/ که روزی برمی گردی چه… سکوت، آواز غم انگیز جماعتی بود که عاشق شعر فریدون مشیری بود.
اشعار مشیری نیز همین گونه است. دستش را می گیرد و به کوچه پس کوچه های فانتزی می برد. این پیچیده نیست. اما قلب انسان را در چنگال خود می گیرد. مشیری گویا زبان عواطف مردم است.
مطالب مرتبط
افغانستان و ایران تفاهمنامه اتصال شبکههای اینترنت امضا کردند
آیا مدارس اصفهان فردا چهارشنبه (۵ دی ۱۴۰۳) تعطیل است؟
خروج نیروهای فرانسوی از جمهوری چاد (یکم دی ۱۴۰۳)