مجله اینترنتی یستا

رسانه تخصصی اینترنتی یستا

یادی از زنده یاد سلمان هراتی | او شعرهایش را از باغ پرتقال می‌چید

تبلیغات بنری



به گزارش یستا;

احاطه شده توسط غم و اندوه مرموز

روی شیب ملایمی از تپه سبز نشسته است. دریا آن طرف جنگل است، این طرف روستا. سلمان در معصومیت بی‌پایان دشت، دور از گله گوسفندان، نام پدرش را در علف‌های کوتاه با تکه چوبی کوتاه می‌کشد. او به پدرش فکر می کند. به آغاز روز و تا پایان شب و به دستان مهربان پدر. سپس شعر از دهانش جاری می شود: «پدرم کارگر است/ به میدان می آید/ با آخرین ستاره در آسمان صبح/ و باز می گردد/ با اولین ستاره در آسمان شب/ پدرم خورشید است. ”

سلمان تسلیم کلمات می شود. دست او نیست ایده شعر. او بارها برای فرار از محاصره قافیه ها تلاش کرده است، اما بار دیگر در میان دستان غمی مرموز احاطه شده است. کلمات تکراری او را آزار می دهد.

شعر، آن لقمه نان و پنیر که مادر در دستش می پیچد، وسط یک روز کاری سخت است. این یک جرعه آب سرد پس از صعود به قله کوه است. شعر همان هوای پاکی است که وقتی مینی‌بوس تهران-تنکبن از آخرین پیچ تهران به جاده سرد شمالی می‌گذرد، عطر برگ‌های جوان درختان بلوط به چهره می‌پیچد. هر جا می رود به شعر باز می گردد. او برای گذران زندگی روزها در مغازه مهره فروشی کار می کند و شب ها به شدت درس می خواند.

در نهایت به آنچه می خواهد می رسد. گذراندن رشته ی هنری تربیت معلم به او جای پایی در دنیای شعر داد. هر هوایی جز هنر نفسش را تنگ کرد. او از جمله کسانی نبود که از پشت عینک حرف های فاخر و انتقاد جدی می زد. آنچه در دلش بود می خواند. جایی در دلش به دورترین نقطه آسمان گره خورده بود. انگار یکی مخفیانه کلمات را در دلش می ریخت.

یک کیسه پرتقال تازه

مهرداد اوستا بر فراز جمعیت، زیر سایه درختی، مقابل ساختمان هنرستان نشسته است. آبان ماه با هوای خنک و معتدل است که شاعران دوست دارند. همه منتظر آمدن سلمان هستند. او دیر می آید و هیچ برکتی در جلسه بدون حضور او نیست. یکی دو نفر شعرهایشان را خواندند و بالاخره با کوله پشتی همیشگی اش رسید. کیسه ای که بیش از هر چیز دیگری حاوی مو است. اشعار جوانی و نو. زنها نفسی می کشند، می نشینند و بعد به جای آن میز کوچک حصیری، یکی از آنها یک دانه پرتقال از کیفش بیرون می آورد و به دوستانش می دهد. بوی پرتقال از بوی خوش شعرهای تازه برمی خیزد. انگار درخت کهنسال بالای سرشان روی میوه نشسته است.

انگار در یک لحظه ابر بزرگی دور زمین کشیده شد. هوا پر شده از صدای پرندگان و نسیم خنکی که در میان باغ های پرتقال می وزد. سلمان عطر شمال را می دهد. اشعار او دریاست، ماهی کوچک و بی قراری که در هیاهوی پایتخت با شور و شوق گروه کوچک شاعران زنده مانده و زندگی می کند. بعدها عباس کاشانی خوش قلب خاطره آن روزهای خوش را در شعری نوشت: سلمانی که همیشه دوستش داشت/ گریه تشنگی نگاه خاموشش بود//هر وقت به دوستان می آمد/ کیسه ای پرتقال بر سر داشت. شانه اش

از راست به چپ سید حسن حسینی، سلمان هراتی و قیصرمین پور

من هم خواهم مرد

اولین روزهای آبان است. سلمان به تهران آمد. در جاده نیست او دیگر نه پرتقال داشت و نه مو در کوله پشتی اش. کمتر حرف می زند و بیشتر نگاه می کند. در نگاه او هرج و مرج است که در هیچ شعری بیان نمی شود. هوا ابری و ابری است. گویی این بار به جای پرتقال، ابری از ابر را با خود به تهران آورده و روی سکویی پشت پنجره اتاق نشسته است. عبدالجبار کاکایی سرش را در تکه‌های کاغذ روی میز می‌گذارد و به دنبال چیز جدیدی برای گفتن می‌گردد.

علی رضا قزوه چند بیت جدید می خواند. سلمان فقط نگاه می کند. ذهنش جای دیگری است. باران به پنجره ها می خورد. صدای سلمان در غرش رعد و برق پاییزی گم می‌شود که شعر جدیدش را با صدایی آرام و غمگین زمزمه می‌کند: «من هم می‌میرم/اما نه مثل غلامعلی/من هم می‌میرم/زیر چرخ‌های ماشین بی‌رحم/ماشین دکتر عصبانی که از بیمارستان دولتی برمی گردد…

باران قطع نمی شود وضعیت سلمان عجیب شده است. سی چهل روز پیش که سر مزار سهراب رفته بود از مرگ می گفت. گفت امروز و فردا می روم. مرا اینجا دفن کن انگار واقعاً دور بود، می‌توانست رد لاستیک ماشینی را ببیند که به سمت او می‌چرخد. درست یک هفته بعد از این باران بی وقفه، سلمان در یک سانحه رانندگی در پیچ جاده، جایی نزدیک رودسر جان باخت.

او 27 سال بیشتر نداشت. جوانتر از فروغ فرخزاد و سهراب سپهری در هنگام مرگ. سلمان در خرم آباد تینکابن به خاک سپرده شد. او مثل کاچان نبود. درختان و درختان تا چشم کار می کرد وجود داشت. به زودی گیاهان سبز رنگ نازکی از کناره های سنگ قبر او ظاهر شدند. گویی سلمان شعر تازه ای سروده است. ترد، نرم و تازه با رایحه پرتقال.

تولد آرام یک ستاره

قیصر امین پور، سید حسن حسینی و برخی دیگر از بهترین شاعران عرصه هنر. در آن روز، تینکاپون پریود شد. هوای پشمالو در رطوبت مه آلود شمال از عطر بهارنارنج معطر بود. مردم یکی یکی دفترهایشان را باز کردند و آخرین اشعارشان را برای حضار خواندند. گاهی سر به هم تکان می دادند و زیر لب تشکر می کردند. وقتی شعرها تمام شد، نقدها تازه شروع بود. جدیتی در جو حاکم بود که سلمان را به حاشیه راند. متواضع، ساده و متواضع بود.

اشعار او دست کمی از بهترین های این مجموعه نداشت، اما در نگاه شریفش روستایی بود که نه از سر وظیفه، که از سر تسلیم قلب شعر می گفت. حرفش را طور دیگری نگفته است. همین کلمات ساده کافی بود. هر آنچه را که تا آن روز در دفتر کوچک حصیری خود نوشته بود، دور از چشم دوستانش، آن را در برابر اساتید قرار داد و با صدایی آرام و نگاهی خالی از آنها خواست تا در صورت امکان به این چند شعر نگاهی بیندازند. اگر تمایل داشتند، فرصتی وجود داشت.

مجموعه اشعار سلمان هنوز خوانده نشده بود که سرها یکی پس از دیگری به نشانه تحسین تکان می خورد. عینک روی صورت ها حرکت کرد. دفتر یکی یکی بین اعضا رد شد و خون گرمی بر گونه های سلمان جاری شد. دل در دلش نبود. این اشعار راز زندگی او بود.

تا آن لحظه در دلش نوشته های پنهانی بود و حالا انگار بچه هایش را به جماعتی ناآشنا سپرد، دلش در سینه اش آشفته بود، غافل از اینکه ستاره ای متولد شده است. در پایان آن روز، قیصر امین پور و سید حسن حسینی که بعداً از نزدیکترین دوستان سلمان شدند، از او خواستند برای شرکت در جلسات بخش فنی به تهران بیاید. سلمان یک ستاره تازه کشف شده بود.

تبلیغات بنری