برای اطلاع رسانی شهرآرانیوز; در حسینیه عضدالملک جای سوزن انداختن نیست. زنان با روسری سیاه و سفید پشت سر مردان نشسته اند و مردان با لباس های سیاه و خاک آلود و آرام آرام روز عاشورا را تا ظهر همراهی می کنند. جواد پنج و شش ساله همه چیز را از روی شانه پدرش در میان جمعیتی که برای ورود نمازگزاران و تلاوت ها باز می شد، مشاهده می کند. از بالا تا چشم کار می کند سیاهی و غم از در و دیوار تکیه می ریزد. او در نقش فرزند گمشده امام حسین (ع) با صدای معصومانه خود در میان گریه های گاه و بیگاه جمعیت می خواند. نسبت به سنش صدای خوبی داره
به نظر می رسد کسی او را آموزش داده است. از بالا و پایین صدا آگاه است. او خوب می داند که کدام کلمه را با آتش بیشتر بر زبان آورده است، طوری که شانه های زنان از زیر چادر می لرزد و صورت مردان بین دستانشان پنهان است. او فرزند آقا سیدریزو بدیع کاشانی است. او را با نام مستعار «بدیع المتکلمین» می شناسند و بازارهای خیابانی محله پاچنار او را به نام «سید انوری» می شناسند. جواد اولین فرزند اوست و حالا سید رضا دیگری بر دوش پدرش خواهد بود.
از زمانی که چشمانش را باز کرد، واعظ، خطبه و مرثیه بر فرش خانه اش نشسته بود و دنیای کودکی اش پر از آهنگ های مذهبی بود. او مثل نوزادی که پیپ مادرش را می خواند می خواند، اما آواز خواندن تمام ماجرا نبود. در طول سال در روزهایی که جواد و سیداناری در کوچه و خیابان و در نماز خانه ثروتمندان شهر ظاهر نمی شدند، در کوچه و خیابان قدم می زدند. سید رضا نسبت به آن روحانیون آگاه و علاقه مند بود.
چشم و گوشش به درد مردم عادی کوچه و بازار باز بود و نشستن در خانه و جمع کردن دست هایش را مانند کشیش پذیرفتنی نمی دانست. جواد را روی دوشش می گذارد و این بار با همان صدای پرمعنا در کوچه های خاکی شهر قدم می زند و می خواند. آهنگ های اعتراضی علیه شکست های بازار رایج. شکایت از کمبود پیاز و نمک به چوب وزارت دارایی در بازارهای چای بنیوا. جواد جوان آن روزها بی خبر از پدرش، کم کم با ادبیات شیرین کوچه و بازار آشنا می شد و ضمیر ناخودآگاهش را پر از شروط خوشایند مردم عادی می کرد.
تجربه ای که پس از چند سال در اوج هنر، او را به خواننده ای مدرن تبدیل کرد که نه تنها در عرصه آثار فاخر، بلکه در آفرینش های فولکلور و طنز نیز پیشگام و موفق بود. آثاری چون «ماشین مشدی ممدلی»، «زال ذلک»، «بسیار زیبا» و… که امروز هم آشنا، نمکین و شنیدنی هستند.
جلوه گل در چهارراه حسن آباد
سالها می گذرد الان جواد یکی از شاگردان مدرسه دورولفنون است. او می خواهد امسال پس از پایان تحصیل به مجلس شورای ملی برود، اما حال روحانیت و خاطرات دوران کودکی، تمام فنون و دستگاه ها و بخش های آواز را که پدرش صبورانه به او آموخته را با خود خواهد برد. هر جا که کار نمی کند همان جواد دلنشین است که اگر مهمانی باشد خوب می خواند و می خواند. آنقدر خوب بود که بالاخره با افتتاح رادیو در جمع هنرمندانی چون حسین تهرانی، مرتضی نیدوود، ابوالحسین صبا و حبیب سامویی ظاهر شد.
از صبح تا بعدازظهر در مجلس شورای ملی مشغول بود و بقیه روزها همان نابغه خوش سیما بود که بیشتر مورد توجه اهالی رادیو بود. اما رادیو اولین مرحله از شهرت بدیزودا نبود. آغاز فعالیت حرفه ای وی با حضور تیم شرکت «صدای استاد» در تهران آغاز شد. نماینده شرکتی که به ایران آمد و اولین شعبه خود را در چهارراه حسن آباد افتتاح کرد تا صفحات خالی خود را با صدای خواننده های فعال آن روزها پر کند.
جواد بدیزدا که توسط عبدالحسین شهنازی به استودیو تشویق شده بود، قصد داشت اولین قطعه رسمی خود به نام «جلوه گل» را روی آخرین صفحات گرامافون بسازد. شعر را نورا سروده است… همایون و برادران وفادار آن را نواختند. از آن سال تا افتتاح رادیو 24 تصنیف از جواد بدیزدا ضبط شد و به محض ورود به رادیو همه او را شناختند. او خواننده معروف «خزان عشق» بود. همون آهنگی که اینطور شروع شد : شید خزان گلشن شناختمت …
فیرات در استودیو رادیو ایران
Badiezoda به دنبال شهرت و موفقیت بود و متوقف نشد. شهر به شهر و روستا به روستا سفر می کرد و می خواند و الهام می گرفت. یک بار به دعوت شرکت Odeon برای پرکردن صفحات به آلمان رفت. از آنجا به برلین رفت. به حلب برمی گشت و گاه در جشن های باشکوه هند سرود ایران و هندوستان می خواند و هر بار که به ایران برمی گشت، صفحه ای تازه در چمدانش داشت.
با تمام این اوصاف علی رغم دعوت های مستمر و حضور مستمر در صداوسیما و فعالیت در شورای موسیقی، سرانجام هنر او به ریشه های کودکی اش چسبید. برمی گردد به روزهایی که روی شانه پدرش می نشست و ناله می کرد. آن اشک هایی که مادرش در هنگام شیر دادن به وعده هایش می ستود، آن عرقی که پدرش با شوق حضرت امام حسین(ع) بر زمین می ریخت، بالاخره جای خود را پیدا کرد.
جواد خانادی بدیزدا با ساخت تصنیف بینظیر «نوجوانی اکبر من» یادآور شد که پسر بزرگ سیداناری هنوز در کوچههای پاچنار است و دلش جایی در میان خاطرات کودکی میماند. قطعه ای از تصنیف او و شعری که از یکی از اشعار یغمایی جندقی در سال 1342 در رادیو ایران ضبط کرده است. قطعه ای غمگین با پیامی شبیه پرده رنگارنگ: «لب هایم از فرات خشک شده، اکبر من، اکبر جوان من…».
* عنوان کتاب نوشته الهه بدیزدا دختر تشویق کننده جواد بدیزدا که مروری بر زندگینامه و خاطرات این هنرمند است.
منبع: صدای جمهوری اسلامی ایران (صدای موسیقی).
مطالب مرتبط
نرخ امروز دلار، طلا، سکه و ارز دیجیتال (۱۵ دی ۱۴۰۳) | افت دلار به کانال ۸۰ هزار تومان
مزایای خرید از داروخانه آنلاین داروشهر: چرا آنلاین خرید کنیم؟
هیاهوی کاندیدای بدون برنامه در رسانهها| یک مشت اظهارات عوام پسندانه!