برای اطلاع رسانی شهرآرانیوز;
به نام فردوسی
حاج حسن خان در گوشه حیاط خمیده بود و به آب خونین لب حوض و انبوه پارچه های سفیدی که زن ها نمی توانستند تمیز کنند نگاه می کرد. بعد از چند دقیقه صدای گریه نوزادش کم می شود. به خانمی از قبیله که تازه مادر شده بود خبر دادند که بیاید و به این بچه بی مادر شیر بدهد.
بعد از شیر به خواب رفت و این سکوت تلخ جای خود را به شادی داد که هیچ زنی نمی توانست آن را بشنود. دایه خندان از حیاط عبور می کند و وقتی به حاج حسن خان می رسد با ناراحتی سرش را تکان می دهد و می رود. پدر حاج حسن خان پسر داغدارش را از دور تماشا می کند.
پسری که حالا باید نوزادش را در آغوش بگیرد و بو کند. می آید و کنارش می نشیند. او چیزی نمی گوید. او چیزی نمی گوید. هیچ چیز با دل سنگین حاج حسن خان قابل رقابت نیست. فقط بی اختیار شعر «شهنما» را بر لبانش می ریزد. حاجی حسن خان پلک می زند. قلبش می ریزد.
در آن ظلمت مطلقی که پس از رحلت همسرش بر جانش فرود آمد، این چند بیت فردوسی نقاط روشن امید بود. اولین کلمه ای که بعد از خبر فوت همسرش گفت یک کلمه بود: «ابوالقاسم». نامش ابوالقاسم است. از وفاداری شاعری که در غمش دنیای تاریک دلش را روشن کرد.
پشت کلاس ها
ابوالقاسم اکنون پسری پنج ساله است که در شهربانو ظاهر می شود. حاج حسن خان بالاخره پا به قلبش می گذارد. کسی باید پسرش را ضبط و وصل کند. او برای این چیزها خیلی پیر است. شهربانو مادر مهربانی است که با نامادری غمگین داستان ها کاری ندارد. دست ابوالقسم را می گیرد و به مدرسه می برد.
حاج حسن خان بعد از اینکه ابوالقاسم باسواد شد به دیدنش نماند. یک سال بعد درگذشت. ابوالقاسم اکنون از پدرش یتیم شده بود. در این دنیا جز خواندن کاری نداشت، اما وقتی به ده سالگی رسید جانش به سراغش آمد. کسی نبود که او را زیر بال بگیرد. آموختن گنج بزرگی بود که در غم تنهایی ابوالقاسم بود. باید کتاب هایش را ببندد و سر کار برود.
دستان کوچک ده ساله اش را روی زانو گرفت و شاگرد دانشکده بروجن شد. اما متأسفانه آبله او را گرفت. او را اخراج کردند و این بار با صورت سفید روی زمین افتاد و به مغازه کفش فروشی رفت. بعد از مدتی سرگردان شد. او بدن سالمی داشت. پارچه ها را روی گاری می گذاشت و در خیابان ها راه می رفت. او 25 سال داشت و عمر کوتاهش بیشتر در پستی ها سپری شد تا اوج ها. با این حال امید تنها گنج پایان ناپذیر زندگی او بود.
بالاخره شنید که بی بی ماه بیگم بختیوری به دنبال تحصیلکرده ای برای پسرانش می گردد تا قبل از رفتن به مدرسه به آنها سواد بیاموزد. ابوالقاسم علیرغم آنچه داشت، باسواد بود و خیلی زود معلم خانه فرزندان بی بی ماه بیگم شد و خیلی زود به یکی از افراد مورد اعتماد خانواده تبدیل شد. وقتی تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل بچه ها را به اصفهان همراهی کند، ناراحت شد. این نزدیکترین برخورد او با یک مدرسه واقعی بود.
هر روز هر ترفندی داشت پشت در کلاس پنهان می شد و مخفیانه درس می خواند و شب ها کنار پسرها می نشست و تکالیف می نوشت تا بیشتر یاد بگیرد. بعداً به تهران رفتند. این بار دبیرستان البرز! او مردی 40 ساله بود، نوجوانی پرانرژی که پشت کلاس نشسته بود. جردن مدیر دبیرستان البرز فردی پاک دل بود. آستین هایش را بالا زد و قبول کرد که به تنهایی به او درس بدهد. ابوالقاسم 46 ساله بود که دیپلم گرفت!
روزهای دانشجویی شگفت انگیز
دکتر رابینسون یکی از معلمان دبیرستان البرز بود. اقتصاد درس می داد. از آمریکا آمده است. با نگاهی به چشمان درخشان ابوالقاسم، داستان را تا آخر می خواند. تعداد کمی از مردم به اندازه او در مطالعه غوطه ور بودند. شغلش را جور کرد و او را برای ادامه تحصیل به آمریکا فرستاد! حالا ابوالقاسم با تنش برای تحصیل به کلمبیا رفته بود.
او پول نداشت. او می خواست در معدن امرار معاش کند. امکان پذیر نبود. خود عوامل دانشگاه به او پیشنهاد دادند که به دانشگاه داکوتا برود. در آنجا هزینه های سبک تری داشت. او که اکنون دانشجوی پزشکی در دانشگاه داکوتا است، در زمستان برف می زد و در تابستان مسئول آسانسور کالج بود.
کار در زندگی او شرم آور نبود. بر همین اساس سرانجام در سال 1305 از دانشگاه سیراکیوز در رشته پزشکی فارغ التحصیل شد و در این بین با پرستاری به نام «هلن» ازدواج کرد. مدتی طبابت می کرد که نامه ای از ایران دریافت کرد. وزیر آموزش و پرورش بود. او از او خواست که به ایران بازگردد تا در نظام آموزشی کشورش خدمت کند.
در برابر شاعر توس
خشت های سردخانه دانشگاه تهران را خودش با همان دست هایی که آنجا می چرخید جمع کرد. آنها می خواستند اولین دانشکده پزشکی را در پایتخت افتتاح کنند و حالا دکتر بختیار بدون توجه به عنوان و مدرک و تجربه اش با عشق به میدان آمد.
هلن همسرش نیز اولین دانشکده پرستاری را در ایران تأسیس کرد. دکتر بختیار در آن روزها رئیس گروه آناتومی، مدرس جراحی های جزئی و معلم زنان و زنان و زایمان بود و در سال 1318 به عنوان جراح ارشد ایران و شرکت نفت انگلیس برای گسترش ریاضیات به خوزستان رفت. . محدوده خدمات او تا آنجا که همسرش هلن به عشق ایران زمین به شهرهای مختلف رفت و در هر منطقه به مناطق محروم خدمت کرد تا جایی که نامش بر کوهی در بختیار و دشتی از همان محل جاودانه شد. دکتر بختیار تا 90 سالگی در خوزستان زندگی کرد و سرانجام در سال 1341 به تهران بازگشت. خیلی خسته بود.
او تمام عمر خود را به کار و خدمت و تحصیل گذراند و اکنون پس از خدمات ارزنده خود در سال 1342 به وطن بازگشت و بار دیگر وصیت نامه خود را نوشت. او این بار یک بند ویژه به وصیت نامه خود اضافه کرد. خوابی دید و دلش می خواست در کنار طوس شاعر هر جا که مرد، دفن شود. هفت سال پس از آن شب، دکتر بختیار در 101 سالگی در پایتخت درگذشت، اما در گورستان عمومی منطقه توس در حال و هوای داستان های فردوسی به خاک ابدی بازگشت.
مطالب مرتبط
قیمت امروز میوه و صیفی جات در مشهد (۲۰ دی ۱۴۰۳) | کاهش ۵ هزار تومانی قیمت سیب زمینی
فریدون شهبازیان، آهنگساز برجسته ایرانی در بیمارستان بستری شد + علت
تاجرنیا نماینده تامالاختیار هلدینگ خلیج فارس در استقلال + عکس