مجله اینترنتی یستا

رسانه تخصصی اینترنتی یستا

ماجرای چشم‌های خسته شهید زین‌الدین در جبهه

تبلیغات بنری

گروه فرهنگی یستا: من از ارتش هفدهم به غرب منتقل شدم، اما در چند عملیات آقا مهدی به من زنگ می زد و می گفت: بلند شو، بیا، عملیات است.

از جمله عملیات خیبر که با بالگرد با حسین ایرانی فرمانده سپاه قم رفتیم.

زمانی که در یک مخفیگاه عراقی در جزایر شمالی و جنوبی مستقر بود. آقا مهدی در یک مخفیگاه عراقی در منطقه ای بین جزایر شمالی و جنوبی مستقر بود.

مدتی است که آنها را ندیده ام. همدیگر را بوسیدیم و بغل کردیم.

وقتی به او نگاه کردم احساس بیماری کردم. خیلی خسته بود و نمی توانست بخوابد و اشک از چشمانش جاری بود.

گفت: برویم. من مسیر موتور 250 را ترک کردم و راه افتادیم. به جایی رفتیم که حجم آتش دشمن شدید بود. در موتورسیکلت وضعیت منطقه را برایم توضیح داد و در مورد آن برایم توضیح داد. نیروهای متحرک معرفی می شوند که به صورت دسته جمعی واحد هستند. چند عینک در دست داشت و به کسانی که نمی شناختم سلام می کرد.

از دژ می گذشتیم و رزمنده ها در کانال بودند. پس از توجیه من به مرکز فرماندهی برگشتیم. همانجا از او پرسیدم: جلو نیای، برو کمی استراحت کن، من می روم.

نگران نباش؛ تا زمانی که من زنده هستم، او نمی توانست آن را باور کند و نمی توانست با خیال راحت در این وضعیت بخوابد.

دیدم راضی نمی شود، رفتم پیش آقای ایرانی و با قسم و ابیات فراوان به او گفتم: بیا برو آقا مهدی را بگذار یکی دو ساعتی بخوابد. وگرنه نابود می شود!»

رفت با نارضایتی آقا مهدی را بوسید و من هم جلو آمدم.

در تمام مدتی که با مهدی بودم همیشه او را با بدنی خسته و چشمان قرمز از فعالیت زیاد می دیدم.

به خصوص زمانی که یک هفته یا ده روز قبل از عمل وجود داشته باشد. تعادلی بین فعالیت و استراحت مهدی وجود نداشت. او از بی خوابی رنج می برد و همیشه کمبود خواب داشت.

غالباً در جلساتی که با چند نفر داشتیم، وسط صحبت، مهدی را می‌دیدم که چرت می‌زند و بعد می‌خوابید یا می‌خوابید.

برگرفته از کتاب «بر تا برف» مجموعه خاطرات شهید مهدی شیخ زین الدین
راوی: قاسم رضایی

بیشتر بخوانید:
ماجرای اخراج شهید مهدی زین الدین از مدرسه
داستان طعم شیرین آخرین دعای کمیل شهید زین الدین
نوجوانی که چهره شهید زین الدین را کشاند!
ماجرای حضور شهید زین الدین به تنهایی در جزیره فاو

تبلیغات بنری

jahannews به نقل از یستا