چگونه همرزم شهید شدی؟
در سال 1353 برای اولین بار نام شهید موسی پرتابیان وارد زندگی من شد. من در روستای شمشک به دنیا آمدم و آقا موسی برای کارش خانه ای در نزدیکی ما اجاره کرد و همسایه ما شد. در آن زمان او در یک. اس. اف مشغول بود. زمستان در تهران بود و تابستان به شمشک می آمد. اتفاقا دو سه نفر از همکارانش در محله ما خانه ای اجاره کردند. اینطوری مرا دید و به خواستگاری آمد. اما خانواده من از این رابطه راضی نبودند چون آقا موسی را نمی شناسند. خانواده شهید هم آمادگی نداشتند اما مشکل اصلی خانواده من بود. روستای ما کوچک بود و پدر و مادرم نمی خواستند مرا به کسی بدهند که نمی شناختند. اما این رابطه زناشویی ادامه داشت تا اینکه بالاخره خانواده ام با هم آشتی کردند و من و آقا موسی در سال 56 ازدواج کردیم.
از کجا فهمیدی که شهید پرتابیان مرد خانه توست؟
او جوانی مؤمن، مهمان نواز، باهوش و دلسوز بود. او اخلاق بسیار خوبی داشت و خانواده ام بعد از ازدواج ما او را بیشتر از من دوست داشتند! بعد از ازدواج به تهران آمدیم و خانه برادرم را در خیابان پیروزی اجاره کردیم. کمی بعد مسئله انقلاب پیش آمد، همراه با پسر عمویم و سایر اقوام که اغلب در همان خیابان پروزی زندگی می کردند، در فعالیت های انقلابی شرکت کردند و در تظاهرات شرکت کردند. چند روز قبل از ۲۲ بهمن و سقوط رژیم شاه، درگیریهای زیادی بین اهالی و نگهبانان خیابان بریزی و محله نیروی هوایی رخ داد. همسرم به من گفت در همان روز یک نگهبان به او شلیک کرد. آقا موسی رو به دیوار می کند و ناگهان تیراندازی افسر قطع می شود. ایشان نگاه می کند و می بیند که مهمات نگهبان تمام شده و دارد خشاب را پر می کند. آقا موسی از این فرصت استفاده می کند و گردی را می گیرد. سپس همه مردم هجوم آوردند و افسر دستگیر شده را برای تعیین تکلیف نزد مرحوم طالقانی بردند.
از شهید چند پسر دارید؟
ما سه فرزند از زندگی 10 ساله خود باقی گذاشتیم. اولین فرزندم یک سال بعد از ازدواجمان به دنیا آمد. سپس خدا دو دختر دیگر به ما داد. وقتی پدرشان به شهادت رسید، زهرا 9 ساله، مریم 7 ساله و مردیه یک سال و نیم بود.
پس وقتی وارد انقلاب و سپس دفاع مقدس شدند، پسر بزرگتان به دنیا آمد؟
بله، همسرم برای اولین بار در پاییز 61 به جبهه رفت، در آن زمان صاحب دو فرزند شدیم. مرضیه هم چند سال بعد به دنیا آمد. از آن پس آقا موسی به عنوان راننده جرثقیل و ماشین آلات سنگین از طریق جهاد سازندگی به جبهه رفت و سالها تا زمان شهادت در 21 مرداد 66 در جبهه حضور داشت و مثلاً برای 45 روز، سپس در نهایت به مدت پنج روز به خانه بازگشت و دوباره به منطقه بازگشت. البته کارمند الف است. اس. پی بود.
اما بارها از قرارگاه کربلا به رئیس لشکرش نامه می نوشتند و از او می خواستند که اجازه دهد شهید به جبهه برگردد. چون همسرم یکی از سازندگان سنگرهای جهاد بود، نیاز به حضور در مناطق عملیاتی داشتند. بعدها از نامه ای که قرارگاه کربلا نوشته بود فهمیدم که شهید در دفاع از جزیره الفاو رشادت های زیادی از خود نشان داده است. به نظر می رسد که توسط دشمن بمباران می شود و تعدادی ابزار و ماشین آلات سنگین مورد نیاز نیروهای خودی را برمی دارد و به محل امنی منتقل می کند. همان شهامت و تجربه ای که آقا موسی در کار با ماشین آلات سنگین دارد باعث شد تا مسئولان او مرتباً مأموریت خود را تمدید کنند.
ماجرای دلخراش شهادت همسرت هست. شهادتش چطور بود؟
آقا موسی بیش از سه سال در جبهه جنوب و در مناطقی مانند جزیره هینگما، شبه جزیره فاو، اهواز و … حضور داشت. نمیدانم از آنجا به جبهه غرب و کردستان برود یا خواستهاش بوده است. اما از فروردین 66 راهی غرب شد و اندکی پس از حضور در کردستان به شهادت رسید. فروردین از دنیا رفت و آگوستوس به شهادت رسید. در مورد شهادت او، آنها به ما گفتند، به نظر می رسد در آن مرحله از روند مبارزه در بانه وجود خواهد داشت. گروهی از رزمندگان سردشت راهی بائین می شوند و شهید پرتابیان و یکی از یارانش نیز از سقز به بائین می روند. در نیمه راه، ضدانقلاب ها در مقابل کامیونشان کمین کردند و هر دو را اسیر کردند. سپس با بستن دست های همسرم و همراهش که اهل ملایر است (متاسفانه اسمش را فراموش کردم) روی آنها بنزین ریختند و آنها را آتش زدند و پیکر دو شهید را در همان محل رها کردند. کمپ ابتدا متوجه این حادثه نشد. پس از مدتی متوجه غیبت آنها شدند و به جستجوی آنها پرداختند و اجساد را پیدا کردند. زیرا یافتن اجساد زمان بر است و بر این اساس بنیاد شهید تاریخ شهادت همسرم را 22 مرداد تعیین کرده است. اگر در 21 مرداد 66 به شهادت رسید.
پیکر شهید را دیدی؟
وقتی خبر شهادت را دریافت کردیم به ما گفتند که جسد همسرم به سردخانه بیمارستان منتقل شده است. من و مادرشوهرم و خواهرشوهرم رفتیم اونجا. ابتدا اجازه ندادند وارد سردخانه و جسد را ببینیم. چون سر و صورت همسرم کاملا سوخته بود می گفتند در اتاق های کنار سردخانه بیماران هستند و ممکن است با دیدن پیکر شهید گریه کند و بیماران ناراحت شوند. اما من اصرار کردم و از خدا خواستم که به من قدرتی بدهد تا با بدن سوزان او با قدرت روبرو شوم. خدا هم این قدرت را به من داده است. وقتی جنازه موسی را دیدم سر و صورت و دست ها و بالاتنه اش کاملا سوخته بود. او فقط تا حدی از زانو به پایین سالم بود. به نظر می رسد ضد انقلاب روی سر این دو شهید بنزین یا گازوئیل ریختند تا پیکرشان شناسایی نشود.
در زمان فوت همسرتان از آخرین ملاقاتتان چقدر می گذشت؟
آخرین دیدارمان عید فطر سال 66 بود، همسرم به خاطر عید چند روز مرخصی گرفت. آن روزها مادرم که خدا رحمتش کند در خانه ما بود. وقتی فهمید آقا موسی به جبهه برمی گردد به او گفت چقدر طول می کشد تا به جبهه برود. همین که پیش زن و بچه ات بمانی کافی است. آقای موسی که شوخ طبعی هم داشت گفت: «مادر جون، این بار که بروم، با تخته های شکلات برمی گردم. مادرم متوجه منظورش نشد. اولش نفهمیدم چی گفت سپس متوجه شدم که منظور او شکلات “ساحل” است که به معنای “در کفن” است. گفتم چه حرفی میزنی؟ اصلا نمی خوام بری جبهه. آن روزها حال و هوای همسرم با قبل فرق می کرد. شهید حاج قاسم سلیمانی ضرب المثلی دارد: تا شهید نشوید شهید نمی شوید. این مثال را در تعطیلات اخیر آقا موسی خوب فهمیدم. صورتش، نگاهش، رفتارش همه چیز را به ما می گوید و دیگر راه برگشتی نیست. همسرم هر وقت از جبهه برمی گشت به محل کارش سر می زد. عمویش هم در همین شرکت کار می کرد.
عموی همسرم گفت بعد از شهادت آقا موسی آخرین باری که به شرکت آمد ناخودآگاه مقابلش ایستادم. من هرگز این کار را انجام نداده ام اما این بار اصلا چشم از او برنداشتم. موسی گفت: عمو چرا اینطور به من نگاه می کنی؟ گفتم: چه اشکالی دارد که دایی برادرزاده اش را نگاه کند؟ موسی که داشت از شرکت بیرون میرفت مراقبش بودم تا اینکه از خیابون رد شد و رفت… همسرم هنگام خداحافظی دخترمان مرضیه را جلوی در بغل کرد. به من گفت این بچه را از من بگیر. او احساس می کرد که وابستگی بیمارگونه مانع از رفتن او می شود. پس بچه را از او گرفتم و موسی بیرون آمد. مدتی بعد در همان روزی که حجاج ما در مکه در سال 66 به شهادت رسیدند، در مدینه بودیم که موسی به خانه زنگ زد و پسر عمویم تلفن را جواب داد. عروس به او می گوید آقا موسی چرا اینقدر به جبهه می روید اگر بدهی دارید هرچه جبهه می روید پرداخته است. شهید در جوابش به شوخی می گوید: اگر دوستم برگردد من هم با او برمی گردم. موسی در همان روز در راه ماموریت در کمین ضد انقلاب افتاد و به همراه یارانش به شهادت رسید.
فرزندان چگونه با شهادت پدرشان برخورد کردند؟
معمولا دخترها پدر و مادر می شوند و از طرف دیگر همسرم با بچه ها خیلی صمیمی بود. به همین دلیل شهادت همسرم روی بچه ها تاثیر زیادی گذاشت و تا مدت ها بر زندگی ما سایه انداخت. دختر بزرگم زهرا در آن زمان 9 ساله بود و چیزها را درک می کرد. زمانی که همسرم شهید شد و هنوز نمی دانیم یکی از اهالی شیمشک، سرباز جوانی به نام اردلان در کردستان به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت اردلان رسید، دخترم زهرا گفت: مامان، آیا اردلان در کردستان شهید شده است؟ گفتم: بله. گفت: پدرم هم کردستان است. پدرم هم نباید شهید شود؟ به او اطمینان دادم و گفتم که هر اهل کردستان شهید نمی شود. اما کمی بعد خبر شهادت همسرم رسید. زهرا و مریم بزرگتر تا حدودی شرایط را درک کرده بودند. اما مرضیه یک سال و نیم بیشتر نداشت و با اینکه فکر میکردیم شاید شهادت پدرش را نفهمد، بسیار بیتاب بود. وقتی کسی در را زد، به این فکر کرد که ممکن است پدرش باشد، سریع به سمت در رفت. یک بار مریم لباسی همرنگ لباس پدرش پوشیده بود و مرضیه با همان زبان کودکانه گفت: لباس بابا را در بیاور! شما واقعا بیشتر از سن خود می دانید. کمی که بزرگ شد زهرا و مریم به مرضیه گفتند چه خوب که بچه بودی و پدرت را به یاد نیاوردی. اما او برعکس گفت!
شما خوش شانسید که بابا را بیشتر از من دیده اید و حداقل خاطراتی از او دارید. وقتی دخترم مریم دبیرستان بود، یک بار از مدرسه آمد و گفت که شب قبل خواب پدرش را دیده است. پس در خواب گفتم: پدر، دلتنگ تو هستیم، چرا پیش ما نمی آیی؟ پدرش نیز در خواب به او گفت که من همیشه به تو نگاه خواهم کرد. اما تو مرا نمی بینی می گویند شهدا حضور دارند و نظاره گر هستند، در واقع هستند و ما همیشه حضور شهید را در زندگی خود احساس می کردیم.
پیکر شهید در تهران تشییع شد؟
خیر، چون همسرم اهل کلاچه گیلان بود و پیکرش در زادگاهشان به خاک سپرده شد. هر بار که می خواستم بچه ها را سر مزار پدرشان ببرم برایم خیلی سخت بود. سه بچه بی گناه را می بردم و چندین ساعت با اتوبوس به خانه پدرشوهرم می رفتم. مرضیه به مادرشوهرم می گفت ننه شمالی. اوایل شهادت پدرش که یک بار به شمال سرمزار شهید رفتیم و می خواستیم به تهران برگردیم، با اینکه به سختی بلیت اتوبوس تهیه می کردم، مردیا آنقدر گریه کرد که اجازه نداد ما برگردیم. او گفت می خواهد پیش پدرم بماند. پدرم مجرد است. برادر شوهرم را در ایستگاه دیدم که او هم می خواست به تهران برود اما بلیط اتوبوس نداشت. بلیطمون رو بهش دادم و برگشتیم خونه مادرشوهرم تا مرضیه چند روز دیگه بره خونه باباش سرمزار و حداقل دلتنگش کمتر بشه.
شما در آن زمان جوان بودید و سه فرزند داشتید؟
البته خانواده خوب بودند و به من کمک کردند، اما من دوست نداشتم از کسی بپرسم. سعی می کردم دوباره روی پاهایم بایستم و بچه ها را بزرگ کنم. اما به هر حال برای یک زن مجرد با سه فرزند خردسال سخت بود. مثلاً وقتی قرار بود بچه ها را سر قبر پدرشان ببرم، باید می رفتم و در صف خرید بلیط ایستگاه می ایستادم. این سه بچه را گوشه ای می گذاشتم و می گفتم با غریبه ها حرف نزنید و جایی نروید. چند ساعتی در صف می ماندم تا بلیط بگیرم. الان هر سه دخترم ازدواج کرده اند. از دختر بزرگم چهار نوه و از دو تای دیگر یک نوه دارم.
آیا نوه های شهدا خاطرات پدربزرگشان را خواهند شنید؟
بله، من و دخترانم خاطراتی از شهید برایشان تعریف می کنیم و آن ها هم علاقه مند هستند که از پدربزرگشان بیشتر بدانند. حتی بعد از گذشت این همه سال، خاطرات شهید همچنان برای ما زنده است و تاثیر حضور او را در زندگی خود می بینیم.
jahannews به نقل از یستا
مطالب مرتبط
خروج نیروهای فرانسوی از جمهوری چاد (یکم دی ۱۴۰۳)
آیتالله علمالهدی: خدمت به مجاوران باید تشکیلاتی و مستمر باشد
افزایش نرخ طلا و سکه در مشهد (۳ دی ۱۴۰۳) | نیمسکه یک میلیون تومان گران شد!