مجله اینترنتی یستا

رسانه تخصصی اینترنتی یستا

دعای مادر یک شهید برای آقای استاندار

تبلیغات بنری

به گزارش سایت جهان نیوز به نقل از خبرگزاری فارس، آیا قبول دارید که گاهی ممکن است انسان در یک لحظه و از یک حادثه به 50 سالگی برسد؟ کی میدونه یه روز میبینی که موهای کنار شقیقه ات انقدر سفید میشه که یه عالمه خاطره میمونی! حالا فکرش را بکن، تو مادر و دارنده خاطره فرزند از دست رفته خود هستی!

این را از ته دل یک مادر شهید می گویم، مادری که همین یکی دو سال پیش برای امنیت وطن خود را فدا کرد! مادری که اشک می ریخت و زمزمه می کرد حسین جانم! مادری می خواست به کربلا برود و بعد بیاید تا پسرش را لباس داماد کند و مادر هنوز خیلی ناراحت است.

مادر شهید حسین عجاجی، عمه زیبایمان رباب را می گویم! خاله ربابی که اسمش را روی گوشیم نوشتم خاله ربابی مادر شهید عجاجی که گاهی با او تماس می گیرم و زیاد حرف می زنیم و از او می خواهم که برایم دعا کند تا کارم خوب شود. و من برای او دعا می کنم تا بتوانم خیلی موفق شوم، اما امروز شنیدم که انگار یکی دیگر از عمه ام خواسته است که برایش دعا کنید، اما درخواست او کجا و خواسته های من کجا؟

راستش هر وقت خاله رباب را می دیدم از شهید حسین عجاجی چیزی می گفت! از آرزوهای او؛ از آرزوهایش، از روزهایی که حسین از او غایب بود و از خیلی چیزها، اما این بار از حسین چیزی نگفت، از حسین چیزی نگفت، بلکه از نام دیگری گفت و بر آن اشک ریخت. . گفت چهل روز است که دلم خون می آید، می گوید برای دومین بار حسینی را از دست داده ام.

عمه رباب گریه می کرد و از رحمتی می گفت که دیگر وجود ندارد! خاله رباب گلویش را فشرد و فرو ریخت. به یاد آن شب، عمه رباب از شبی که رحمتی مهمان مهربان و ناخوانده او شد، چنین نقل می کند: «در حال آماده کردن شام بودم، یک غذای محلی حسین این غذا را خیلی دوست داشت و هر وقت این غذا را می پختم بسیار هیجان زده می شد و می گفت: نگران نباش مادر، دستت درد نکنه.» آیفون زنگ خورد! حاج آقا بلند شد تا ببیند کیست! از روز شهادت هر لحظه مهمان داریم که اکثرشان را هم نمی شناسیم، اما هر که باشند. هستند، مهمان حسین هستند، پس شام و ناهار اضافی درست می کنم تا همه بیایند و بمانند و مهمان ما باشند.

یک لحظه دیدم پدر آقا حسین با صدای بلند می گوید: حاج خانم، حاج خانم بیا ببین کی آمده است؟ من از پشت آیفونم دیدم که آقای استاندار جلوی درب منزل است (شب قبل از شهادت بلافاصله در را باز کردیم و رحمت فرماندارمان وارد خانه شد).

«آن شب پسرم خیلی با محبت صحبت می‌کرد، انگار سال‌هاست که او را می‌شناسم، لحن لحن او شبیه لحن حسین بود حسین کنارم نشسته بود.

گفتم پسرم شام بمان! درست است که من آدم بسیار مشکلی هستم و ای کاش از قبل می دانستم که شما می آیید و هماهنگی های لازم را انجام می دادید. صورتش برافروخته شد و گفت: «نانا، این چه حرفی است که می‌زنی، برای من افتخار است که گوشه میز تو بنشینم؟» خلاصه نه، اما اگر حاکم جوان ما آن شب سر میز کوچک ما می نشست چه می شد.»

«آقای ملک رحمتی پشت میز نشست و مرا نینی صدا کرد که از خوشمزگی غذا تعریف می کرد و می گفت چقدر آشپزی من شبیه آشپزی مادرش است از تک تک لحظاتش لذت می بردم چون نمی دانم چرا، اما آن روز اولین بار پس از شهادتم بود که حسین قلبم را آرام کرد و احساس کردم حسین بازگشته است.

دوست پسرم شبی فراموش نشدنی را برای من و پدر حسین به جا گذاشت، انگار که دوباره حسین را دیده بودیم، اما همان شب از من خواست همان طور که برای حسین(ع) دعا کردم، برایش دعا کنم! پس گفتم: پسرم، دیگر طاقت ندارم. تو باید بمانی و آنطور خادم باشی، اما او سر سفره نشست و حتی وقتی می خواست برود از من خواست همان طور که حسین از من خواسته بود برایش دعا کنم.

«آن شب به آقای رحمتی گفتم، می‌دانی چقدر با حضور تو حالمان بهتر شد، عین حسین خندید و گفت: «می‌دانی مادربزرگ من همان حسین هستم، فکر می‌کنی پسرت را از دست نداده‌ای؟» هر وقت سرت شلوغه این شماره منه سریع زنگ بزن ببین پسرت باهات چیکار میکنه؟

مدتی بعد از این ماجرا بود که خبر سانحه در هلیکوپتر حامل رئیس جمهور را شنیدم، هرگز به ذهنم خطور نکرد که فرماندار جوان، پسرم، رحمه بیتنا نیز در آن هلیکوپتر باشد! دعایی که دلش می خواست هر چه زودتر مستجاب شود، برای اولین بار پسرم را از دست دادم و دوباره به خاطر فوت فرزندم خون از دلم جاری شد.

تبلیغات بنری

jahannews به نقل از یستا