مجله اینترنتی یستا

رسانه تخصصی اینترنتی یستا

درباره زنده یاد امین ا… رشیدی | گنجینه‌ای در موزه خاطرات

تبلیغات بنری



به گزارش یستا;

به کاشان

این کافه که در میان درختان سر به فلک کشیده کنار جاده، در کنار رودخانه قرار دارد، تا رسیدن خودرویی از جاده غبارآلود به عنوان ایستگاه انتظار عمل می کرد. محمد گندمی، صاحب کافه، با یک دست فنجان چای شش در شش را بلند می کرد و مثل چرخ و فلک بین مشتریان می چرخید. چشمان امین ع…در آن سن کم به یک راهنما خیره شده بود. داستان شاهنامه به جنگ رستم و سهراب رسید.

وقتی ماشین بالاخره رسید توی دلش نبود. باید دست پدرش را می گرفت و به کاشان می رفت. بقیه ماجرا مثل چای ته فنجان ماند. همه چیز تا نوبت بعدی متوقف شد. ماشینی با راننده ناشناس او را به کاشان می برد. جایی که بعدها از پشت بام خانه های گلی او اولین آواز زندگی امین متولد شد و پرنده راست به آسمان کاشان پرواز کرد.

درد جدایی

دارد چمدان هایش را می بندد تا به تهران برود. درس تمام شد او مدتی است که در یکی از ادارات کاشان مشغول به کار است اما همه اعضای خانواده اش می خواهند کوچ کنند. آنها می خواهند به پایتخت بروند. امین ع… در حالی که یک دست لباس را در کیف کوچکش می گذارد، زیر لب با صدای غمگین جوجه حق می خواند: «گریه مرغ حق قلبم را پر از خون کرد/ سوت زدم». از اشک های خونین سرخ شد و تهران رویای تازه ای برای او دید. او قرار بود دنبال همان سردفتر پایتخت برود اما به محض اینکه پا به تهران گذاشت، یک آگهی روزنامه مسیر زندگی او را تغییر داد.

هنرستان در گروه های ساز و صدا دانشجو می پذیرد. این نیز بدون هزینه است. امین ا… که تمام سال های جوانی اش را دوشادوش خوانندگان جوان کاشانی بر گلدسته های شهر گذراند و به مناجات و دعای سحر دلبسته بود، با دنیای آواز بیگانه نبود. دلش می خواست جایی برای تنظیم تنفس متلاطمش در سینه اش پیدا کند. به سمت خیابان عرفه حرکت کرد. همان شهریار امروز. ابتدا رفت تا در کلاس تار موسی معروفی بنشیند. از دیوار به دیوار در کلاس موسیقی، دکتر قورباغه آواز تدریس می کرد.

موسی خان گاهی از چشم امین ع… می خواند که دلش در فصل بعد است. هر وقت صدایی از کلاس دکتر فروغ بلند می شد، امین آن را نمی شناخت. انگار چیزی را که گم کرده بود پیدا کرد. او به او پیشنهاد کرد که مدتی در این کلاس شرکت کند. مدت زیادی از حضور مداوم در کلاس های موسیقی و آواز نگذشته بود که موسی خان روزی با امین تماس گرفت و به او گفت وقت آن رسیده است که اولین آهنگت را در رادیو اجرا کنی. در آن سال ها ضبط صوت وجود نداشت. تنها چیزی که شنیده شد اجرای زنده بود.

یاد و خاطره امین الرشیدی، گنجینه موزه خاطرات

امین ع… بند کفش نبسته بود. پس از مدتی به خود آمد و دید که جلوی میکروفن رادیو ایستاده و شعری از محمدعلی مشایخ را برای قطعه ای از موسی خان معروف با عنوان «درد جدایی: بتا نگاه کن/ چشمان من» می خواند. آغشته به خون/ از غم عشقت/ و دریا شد/ از جادوی چشمان مست تو/ نزاع در دنیا برافراشت…» این درد فراق شیرین ترین درد زندگی امین بود ، شعر اول

از اولین اجرای عمرش شب ها و روزهای زیادی می گذشت. موسیقی، خوانندگی و رادیو اعضای خانواده او شده اند و همه او را با برنامه های رادیویی شبانه اش با آهنگ هایی می شناسند که یکی پس از دیگری مخاطب را به وجد می آورد. وقت آن بود که بعد از این همه تجربه و اجرا اولین آهنگ زندگی اش را بنویسد. آهنگی که خودش ساخته، از ملودی گرفته تا کلام. می نویسد و خط خطی می کند. او وبلاگ نویسی را مانند زبان مادری خود می داند.

او بارها شعر گفته است و با دنیای نثر بیگانه نیست، اما در نهایت در دل زندگی روزمره، تخیلاتش بر بام های کاهگلی کاشان نهفته است. به ایام جوانی و آزادی. در میان دست نوشته ها جستجو می کند تا به «مرگ حق» می رسد که بی سر و صدا به گوشه ای رسیده است. وقت آن است که او را از قفس کاغذی آزاد کنید. ملودی آرام آرام در سرش شکل می گیرد و کم کم اولین آهنگ زندگی اش را می سازد. همانطور که استاد آواز او همیشه تاکید می کرد، آفرینش با چاشنی خلاقیت ماندگار است. او به روزهای اوج زندگی هنری خود نزدیک می شد.

سکوت رویا

ژوئیه 2013 است. جمعیتی از مردم در انتظار ورود او به سالن کنفرانس برج تولد هستند. صحنه برای ورود مردی آماده می شود که چهل سال است از دنیای خوانندگی دور شده است. او اکنون با همان شکوه و قدرتی که قبلا داشت بازگشته است. سالن اجرا به زودی با همراهی گروه های موسیقی سنتی و مردمی با صدای امین الرشیدی زندگی جدیدی را آغاز می کند. او همان امین… در نیم قرن اخیر است.

شش دانگ صدای خود را مانند کریستالی در سینه نگه داشته و حالا قصد دارد نسل جدید را با خود همراه کند و نسل سال های دور را به خاطره بازی دعوت کند. صدایی از دل تاریخ معاصر ایران. یک سال بعد در تالار وزارت کشور به نمایش گذاشته می شود. در سالن جای سوزن انداختن نیست. گویی آن چند ساعت اجرا سفری کوتاه به گذشته است. هیچ لرزشی در صدایش نیست ستاره ای به صحنه بازگشته است و او همچنان درخشان و فریبنده است.

وقتی نمایش ها تمام می شود، احساس عجیبی به او دست می دهد. او هنوز ده ها آهنگ اجرا نشده دارد. برش های خالص غنیمت دوران جوانی اوست. او می خواهد آن را آزادانه به نسل جوان بدهد تا دوباره بخوانند. حداقل یک ارکستر به او بدهید تا از کارهای اجرا نشده اش رونمایی کند، اما هیچ چیز شبیه آن سال ها نیست. ذائقه جوانی تغییر کرده است. تعریف نسل جدید و معیارهای هنری آنها تغییر کرده است. از آن خلاقیتی که دکتر فروغ مدام تاکید می کرد خبری نیست. او می خواهد کاری انجام دهد.

با خود می گوید: در این زمان که موسیقی پر شده و دیگر آهنگی را که دوست دارید نمی شنوید، بگذارید بیایند و آثاری را که گذاشته اید ببرند تا جوانان از آنها بهره ببرند. من تنها بازمانده هنرمندان دهه سی و چهلم که دستانم پر بود از ترانه هایی که بوی آن سال ها را می بردند، اما انگار صد سال زندگی برای تحقق آرزوهای او کافی نبود و بدون هیچ گونه تشریفاتی، جسد او را به دانشگاه علوم پزشکی منتقل کردند. موزه خاطرات موسیقی ایران به عنوان یک گنجینه تاریخی

تبلیغات بنری