دستم رو روی شکمم گذاشتم و رو به بچه ها گفتم: بریم رستوران غم رو از بین ببریم. در خیابان منتظر تاکسی بودیم که یک ماشین شخصی به ما نزدیک شد و زیر پایمان ایستاد. وقتی سرم را خم کردم دیدم یک زوج مسن در ماشین نشسته بودند و به ما خیره شده بودند. تا سرم را تکان دهم و بفهمم چه خبر است، دوستانی که همیشه در صحنه بودند، سوار ماشین میشدند و صندلیهای عقب را میگرفتند.
در نتیجه جایی برای نشستن من نبود. دندان های بچه ها تا گوششان باز بود و از شیطنت چشمانشان مشخص بود که به ریش و سبیل من که تازه روییده بود می خندند.
راننده ای رو به من کرد و با لهجه جنوبی گفت: کاکو! بیشتر از همه، در کنار مو. تو مثل پسر منی.» برق از سرم پرید. دهانم به کف خیابان آسفالت چسبیده بود که راننده خودش را جمع کرد و روی صندلی کنارش کمی به من فضا داد.
در حالی که سعی می کردم با کمترین تماس ممکن روی صندلی بنشینم و پاهایم را در شکمم حلقه کنم، راننده دستش را دور گردنم انداخت و به من گفت راحت باش! یعنی نفس سینه ام مثل باد در بادکنک حبس شده بود و نمی توانست بیرون بیاید. فکر کنم سه تای دیگه هم همینطور بودن، صورتشون مثل لباشون از خنده سرخ شده بود.
تقریباً یک قرن طول کشید تا از کارون عبور کنم و به مرکز شهر برسم. با اینکه راننده پیر و سن مادرم بود. اما چنان عرق سردی روی کمرم نشسته بود که احساس می کردم می خواهم آب شوم و بروم روی زمین. انگار روحم اوج گرفته بود. من به اندازه جنگ با ارتش هزار نفری عرق ریختم و چربی سوزاندم و گرسنگی را فراموش کردم.»
منبع: کتاب داستان جنگ در لبخند نوشته خانم الها موسوی
jahannews به نقل از یستا
مطالب مرتبط
آیا مدارس اصفهان فردا چهارشنبه (۵ دی ۱۴۰۳) تعطیل است؟
خروج نیروهای فرانسوی از جمهوری چاد (یکم دی ۱۴۰۳)
آیتالله علمالهدی: خدمت به مجاوران باید تشکیلاتی و مستمر باشد