یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم یکی از چادرها آتش گرفته است. یکی از سربازهای قدیمی به نام آقای عباسی جیغ می زد و سرش را می زد. بقیه بچه ها می خندیدند!
رفتم پیششون و گفتم: چی شده؟ عباس شاهچراقی گفت: «آقای عباسی دیشب پیش من آمد و گفت امشب در پشه بند شما می خوابم. گفتم باشه تو برو تو پشه بند بخواب من برم تو چادر. خوابیدم اما از گرما نفسم قطع شد.
پشه ها هم خیلی آزار دهنده بودند. بلند شدم و رفتم پیش یکی از بچه ها. هر دو در پشه بند او خوابیدیم. صبح با سر و صدای آقای عباسی از خواب بیدار شدم. گفت: تقصیر من است که فانوس سوخت. حقیقت این است که چادر اسلحه آتش گرفت.
بچه ها گفتند چراغ نفتی مشکل دارد و آتش گرفته و به همه چادرها سرایت کرده است. آقای عباسی فکر می کرد من در چادر می سوزم. بچه ها به او گفتند: «آقای عباسی در چادر نیست.» باورش نمی شد.
برای رفع مشکل خود را به ایشان رساندم و گفتم: آقای عباسی! به من نگاه کن، من زندهام.» اما او به خودش مسلط نبود و همچنان سروصدا میکرد و با خودش درگیر بود.
منبع: کتاب نگرش مادربزرگ نوشته رمضانعلی کفوسی
jahannews به نقل از یستا
مطالب مرتبط
خروج نیروهای فرانسوی از جمهوری چاد (یکم دی ۱۴۰۳)
آیتالله علمالهدی: خدمت به مجاوران باید تشکیلاتی و مستمر باشد
افزایش نرخ طلا و سکه در مشهد (۳ دی ۱۴۰۳) | نیمسکه یک میلیون تومان گران شد!