مجله اینترنتی یستا

رسانه تخصصی اینترنتی یستا

از کجا کتاب می‌خرید؟ | شهرآرانیوز

تبلیغات بنری

چند کتاب را به دیوار فرسوده ورودی یک فروشگاه متروک و پر از زباله چسبانده بود، اما بقیه روی میزی روی زمین چیده شده بود.

انگشت اشاره ام را به سمت شوهرم گرفتم و از او پرسیدم: چقدر؟ فروشنده جوان با اشتیاق گفت: کتاب های دیگری از علی محمد الافغانی با 50 درصد تخفیف 240 دارم.
سرم را به علامت تایید تکان می دهم و خم می شوم تا کتاب را از روی زمین بردارم که جوانک کتاب دیگری را از دستم می گیرد و با لبخند می گوید: این کتاب افسرده است اما عیبی ندارد. روشنفکران مشتری هستند.

از دستش می گیرم و ورق می زنم و زیر لب تکرار می کنم: افست… چاپ غیرقانونی! در حالی که به پشت جلد کتاب به قیمت 32 تومان خیره می شوم، می پرسم: وضعیت مشتری چطور است؟ خوب خرید می کنند؟ لبخند می زنند و می گویند: خوش آمدی… الحمدلله. راستش را بخواهید، مشتری اینجا چیزی فراتر از کتاب است.

-پس چرا کتاب را چاپ کردی؟

سرش را به پهلو تکان می‌دهد، آهی می‌کشد و جواب می‌دهد: «اگر سرمایه داشتم، کتابفروشی نمی‌کردم.»

کتاب را به دستش می‌دهم و زیر لب تشکر می‌کنم، چشمانم را کمی در میان کتاب‌های دیگر می‌چرخانم و با دست خالی به آن طرف خیابان می‌روم.

چند قدم دورتر، وارد یکی از بزرگترین کتابفروشی های زنجیره ای شهر شدم، پررونق و شلوغ، اما پر از سکوت با موسیقی بسیار ملایم. به قفسه های پر از شناسنامه نزدیک می شوم. افرادی با لباس فرم با دست روی سینه و ادبیات اتو شده به مشتریان در انتخاب کمک می کنند.

برخی نوع ادبیات و قلم نویسنده کتابی را که مشتری ممکن است کتابش را بخرد، توصیف می کند. بوی کاغذ نو و دم کردن قهوه همه جا را پر کرده بود. چند کتاب را از قفسه برمی‌دارم و آن‌ها را مرور می‌کنم و عجیب است که قیمت پشت جلد همان چند کتاب بسیار گران‌تر از سرمایه‌گذاری اندک دستفروش جوان همسایه به نظر می‌رسد.

بخشی از این کتابفروشی لوازم التحریر، لیوان هایی با طرح های هنری، شمع، کیف های پارچه ای طرح ایرانی و محصولاتی از این دست به فروش می رساند که به نظر می رسد مشتریان زیادی دارد. مشتریانی که لباس هایشان به بینی می خورد، آرام و مودبانه صحبت می کنند و تصور من این است که برخی دوست دارند به نوعی طبقه اجتماعی خود را به رخ بکشند.

وقتی داشتم از این فروشگاه عریض و طویل بیرون می رفتم، زن جوانی آمد که یک کوله پشتی بزرگ مشکی بر پشتش حمل می کرد و سعی می کرد خستگی خود را پشت یک لبخند ساختگی پنهان کند. کیفش را باز می کند و جلوی من می گیرد. پر از کتاب های ناشناخته نوشته و ناشناخته مخصوصا با عناوین انگیزشی! میگه: کتاب نمیخری؟ من کتاب های خوبی برای بچه ها دارم.

به آخرین کتابی که خواندم فکر می کنم. چند تا کتاب بین دنیای فکر و پول گرفتار کردیم؟ چقدر امثال ما نزدیک و شناخته شده و در عین حال تنها، دور و طبقه بندی شده اند! از کجا کتاب می خرید و به محرومان کمک می کنید؟

تبلیغات بنری

منبع : خبرگزاری shahraranews