مجله اینترنتی یستا

رسانه تخصصی اینترنتی یستا

ابزار و انسان هایش | شهرآرانیوز

تبلیغات بنری

امید هشت ساله بود که پدرم برایش دوچرخه خرید، زیباترین دوچرخه ای که تا به حال دیده بودم. امید من و فاطمه را جلوی دوچرخه می برد و دور حیاط می چرخید. می خواستم دوچرخه سواری یاد بگیرم، اما کمتر از شش ماه بعد، پسر همسایه تصادف کرد و پایش شکست و مادر و پدرم مجبور شدند دوچرخه را بفروشند.

من تا هجده سالگی دوچرخه سواری یاد نگرفتم. یک روز پدرم با یک دوچرخه بزرگ به خانه آمد. استفاده شده بود و چندان جذاب به نظر نمی رسید، اما همچنان دوچرخه بود و یادآور بخشی از دوران کودکی سرکوب شده ما. محله ما هم محل خوبی برای دوچرخه سواری بود. امید آن را «پایان دنیا» نامید. منطقه ای تازه آباد بود. بنابراین، ماشین ما را خیلی دور نبرد.

هر شب با پدر و مادرم و فاطمه بعد از شام به دوچرخه سواری می رفتیم. مادرم هم عاشق دوچرخه بود، اما قد کوتاهش دوچرخه سواری را برایش سخت ترین کار می کرد. پدرم پشت دوچرخه را می گرفت و دنبال مادرم می دوید. به محض خروج پدر از دوچرخه، فرمان در دستان مادر به طرفین متمایل می شود تا حدی که تعادل مادر به هم می خورد و او به زمین می افتد. مادرم فریاد می زد: چرا دوچرخه را رها کردی؟ و پدرم پاسخ خواهد داد: “باید تو را ترک کنم تا یاد بگیری!”

خلاصه هر شب وضع ما این بود. یک شب وسط دعوای مادرم، پدرم گفت: «دوچرخه ابزار ماست و در دسترس ماست، و اجازه ندهی تو را به هر کجا که می خواهد بکشاند این است که شما باید دوچرخه را حمل کنید، نه دوچرخه خود را، سپس احساس کرد که این جمله حاوی همه چیزهایی است که او می خواهد در مورد دوچرخه سواری به ما یاد دهد، از فردا، قبل از تمرین، باید این جمله را تکرار کنیم: “من دوچرخه سواری می کنم.” not my bike” و با تکرار این جمله و البته آموزش های دیگر مانند صاف نگه داشتن دسته دوچرخه، بالاخره به آن دست می یافتیم.

یک شب را به یاد می‌آورم که توانستم بدون خطا بیشتر از همیشه دوچرخه‌سواری کنم و صدای پدرم را شنیدم که می‌گفت: «باشه». در طول سفر، مدام با خودم تکرار می‌کردم: «من دوچرخه‌سواری می‌کنم، نه دوچرخه‌ام». وقتی دورتر می شدم و لذت بی سابقه ای زیر پوستم می دوید، ناگهان به بدترین شکل ممکن ایستادم.

هر وقت رکاب می زدم دوچرخه تکان نمی خورد و می ایستاد. دوچرخه را زیر نور یک تیر برق کشیدم و دیدم بله! زنجیر شده من خیلی دور بوده ام. دوچرخه رو چرخوندم و آروم به سمت خونه حرکت کردم. پدرم به سمتم می دود. وقتی در پاسخ به نگاه پرسشگرش به من رسید، گفتم: پدر! به من بگو وقتی می‌خواهم با دوچرخه راه بروم، اما او نمی‌خواهد با من راه برود، چه کار کنم؟»

زمانی که شروع به تحقیق در زمینه ادبیات الکترونیک کردم، مطالعات فناوری بخشی اجتناب ناپذیر از کار من شد. یکی از موضوعاتی که به ویژه توجه من را در این مطالعات به خود جلب کرد «بحث نسل فناوری» بود. تکنووژنز در مورد ماهیت بیولوژیکی و تکاملی انسان و ابزار آنها صحبت می کند. تکنوزی می گوید که در طول تاریخ بشر، ابزارها به همان اندازه که انسان ها ابزارشان را شکل داده اند، انسان ها را شکل داده اند و حتی انسان شناسان معتقدند که داستانی که یکی اول دیگری را شکل داده، داستان مرغ و تخم مرغ است.

علاوه بر این، او استدلال می‌کند که اگرچه ابزارها بیش از هر زمان دیگری در شکل‌دهی زندگی بشر در عصر مدرن نقش دارند، اما به‌طور متناقضی خود را قابل کنترل – و نه قابل کنترل – نشان می‌دهند و به توهم قدرت مطلق ما دامن می‌زنند.

وقتی این جملات را در کتاب کاترین هیلز خواندم، به تجربه خودم از ابزارها فکر کردم. بارها وقتی روی سیستم بودم، ماوس را حرکت دادم، غرق در انجام کاری بودم، مکان نما حرکت نمی کرد یا صفحه کلید در وسط انجام کاری از کار می افتاد. هیلز گفت، تنها در چنین مواقعی است که ما از توهم قدرت مطلق جدا می شویم و متوجه می شویم که ماشین ها با ما همکاری می کنند.

هایلز می گوید ابزارها شرایط ما را تعریف می کنند، همانطور که ما ابزارهای خود را تعریف می کنیم. این به این معنی است که صفحه Word روی لپ تاپ من که اکنون روی آن می نویسم، بر طرز فکر من در مورد فرآیند نوشتن، انتخاب کلمات و حتی سبک نوشتن من تأثیر می گذارد. اگر سی سال پیش از من می خواستند برای ستون روزنامه مقاله بنویسم، محتوا فرق می کرد یا از نظر تعداد کلمات یا از نظر لحن و سبک نوشتن.

دستگاه های دیجیتال تعریف خواندن و نوشتن را تغییر داده اند. بسیاری از متون شناور که از قالب‌های مکتوب سنتی بیرون می‌آیند، درک ما را از دامنه محدود کلمات تغییر داده است. این کلمه دیگر در گنجینه ها محافظت نمی شود و نویسندگان آن دیگر ارزش زیادی ندارند.

در طول سال های زندگی ام کلمات زیادی مانند کلمه بابا شنیده ام. در یادگیری هر مهارت جدید، مخصوصاً رانندگی و کار با کامپیوتر، وقتی می خواستند بار را سبک کنند، شنیدم که «ابزار باید در دست شما باشد». در این روش فرضیات، فرض بر این است که رابطه ما با ابزار یک رابطه یک طرفه است، اما من اکنون می دانم که حتی اگر دوچرخه هرگز از زنجیر خلاص نشود و به طور کامل با من همکاری کند، ذهنیت من نسبت به مفاهیمی مانند فاصله، مسیر، و عمل رفتن تغییر کرده است.

تبلیغات بنری